اشک هایم خشک شده بود
اشک هایم آن روز خواب بودند مرد
و در سیاهی آینه ی تاریخ
گیسوان سپید خود را شانه می زدند
من به انتظار بارش باران
بر صفحه ی سوت و کور آسمان نشستم
اشک هایم خشک شده بود مرد
و در زوال پیرانه ی پیکر خود
هیچ را به تماشا نشسته بود
من باز هم در انتظار پرواز پرستوها
و آغاز نیایش دستان آدم بودم
و هیچ نیافتم و در خود نالیدم
آن روز اشک هایم خشک شده بود
اما امروز
با تابش آفتاب بر زمین
سیاهی ها گرد غم بر پلک هایم نشاندند
باید پلک هایم بپرند
امروز اشک می ریزم
و در دامن گیاهان نو رسته
آواز حزین دوباره آری شروع دوباره را سر می دهم
پرواز خواهم کرد
نه چون تو
اما اشک می ریزم
تا زمین را تا گرد غم را
تا گیاهان نو رسته را سیراب کنم
آن روز اشک هایم خشکیده بود مرد
امروز باران را تماشا کن!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان